آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

آرمانی تولد می خواد

آرمان بعد از یک هفته بعد از تولدش معنی تولد رو فهمیده هر چند وقت یکبار هوس تولد میکنه بابای گلش هم برای عسلمون کیک میگیره و براش تولد میگیریم.   ...
25 مرداد 1390

تولد 2 سالگی پسرم

تولد آرمان و مامان توی یه روزه به خاطر همین بابا یه کم زیادی تو خرج می افته.بابا تولد رو توی آلاچیق رستوران مهر گرفت. اینم کیک تولد دوسالگی آرمانی که زحمت طراحی روی کیکش با داییش بود.    ...
15 مرداد 1390

پسرم چرا مریض شدی

آرمان  گل من مریض شده اسهال و استفراغ و تب داره.دکتر بردم ors داد آرمان هم که نمی خوره 9 ماهه بود به راحتی ors رو می خورد حالا با التماس هم نمی خوره.دائم به پسرم مایعات می دیم ولی کار اونم بالا آوردنه خودش دیگه جرات نمیکنه چیزی بخوره پسرم خیلی ضعیف شد لپهای بادکنکیش آب شد.ببیمارستان کودکان طالقانی رفتیم دکتر گفت اگه دوست داری بستری کنیم و یا اینکه دارو بدم.ما هم که اگه به دلمون باشه دوست نداشتیم بستری بشه گفتیم دارو بدید.بازم ors که آرمان نمیخورد و یه آمپول که اونو زد.بازم بی فایده بود پسر گلمونو بردیم طب الرضا اونجا رسیدگی درستی نبود تنها فایدش این بود که به من یاد داد چه جوری ors رو بدم بخوره (با سرنگ)بعد از 2-3 ساعت نمو...
13 مرداد 1390

حرف زدن آرمان

پسرم دیگه هر کلمه ای بگی تکرار میکنه و به راحتی انتقال می ده. چند تا از کلمات و اصطلاحات آرمانی یکسال و نه ماهگی: به موتور میگه :  ب دایی(چون دایی موتور داره و مخفف بیب بیب دایی) ماشین با رنگ مشکی :   ب بابایی شیر توی شیشه :    2 (چون وقتی من برای گلم شیر نان درست می کنم پیمانه ها رو میشمرم ) مامان مونا  :    ماماماما                                            &nbs...
19 تير 1390

عکسهایی از نی نی مامان

اینم چند تا عکس با موضوعات متفاوت از گل پسرم خونه عمو حسن برای عروسی پسر خاله بابا عبداله جونش لباس خریده بود می خواست ببینه بهش میاد؟!                                                                       آرمانی رفته لواسان یه زمین ببینه برای خرید با بچه ها گرم بازی شده اصلا هم راضی ...
19 تير 1390

آرمانی میره بولقلم

عمو حسن زنگ زد و گفت بیاید بریم بولقلم.آرمانی دو دفعه رفته بود ولی خیلی نی نی بود و چیزی یادش نمیومد اینبار رفت که خاطرات جالبی رو برای خودش تو ذهنش بسپره. عمو یه استخر کوچیک درست کرده که برای درختاش آب نگه داره از یه جوی میاد و تو اون میریزه.آرمان هم حسابی آب بازی کرد و برای هر کدوم از اون جاها اسمی گذاشت.چون علی آقا پرید تو اون استخر اون شد مال علی و اون جوبه هم شد آب آرمان و خاطرات دیگه که هز شیطونی دلش خواست کرد. بعد یه روز هم رفتیم دریا.بچه ام از گشنگی نون می خورد.هیچ غذایی رو به این مزه داری نخورده بود. ...
19 تير 1390

آرمان جوجو

بعد از ظهر میثم و مهدی (پسر دایی ها ی من)و راحله خانم زنگ خونه رو زدن وقتی اومدن بالا دیدم چند تا جوجه خریدن یه دونه هم برای آرمانی من.نمی خواستن بمونن آرمان هم به زور مهدی رو نگه داشت.این دو تاچه بلایی سر این جوجه ها نیاوردن.البته مهدی دایی هر چی تلاش کرد آرمان ملایم تر رفتار کنه نشد.اینم چند تا عکس از این روز:                  ...
18 خرداد 1390

اتفاقات بد توی زندگی

بدترین اتفاق فوت مامانجونم بود که آرمان پسر کوچولوی من هم تحت تاثیر قرار گرفته و خیلی روحیه اش تغییر کرده.مامانجون من خیلی مهربون و دوست داشتنی بود.من هر سوالی داشتم دایم زنگ میزدم و ازش سوال میکردم.وقتی خونه مامانم می رفتیم آرمان راه طبقه بالا رو نشون میداد و می گفت بریم پیش مامانجون.مامانجونم هم خیلی آرمان رو دوست داشت.هردفعه آرمان رو میدید یه چیی براش میاورد.وقتی خونه مامان میرفتیم مامانجون زنگ میزد و میگفت بیایید بالا چای بخورید و یا خودش میومد پایین.سوک سوک یا بسته های جایزه داشت تا هر بچهای میومد بهش بده.بهترین مامانجون دنیا بود.آرمان الان هم میره بالا که مامانجونو ببینه.هنوز به نبودش عادت نکرده.وقتی سراغ مامانجونو ازش میگیری...
29 ارديبهشت 1390

غذا خوردن پسرم

چند وقته پسر خوشگلم یه کمی بد غذا می خوره ما هم میبریمش پارک تا وقتی مشغول بازی هست غذاشو بخوره.اینم پارک نزدیک خونه مامانم. وقتی آرمانی خاله ها رو وادار میکنه بازی کنن. سوده رو مجبور کرد تا سوار اسب بشه با هم مسابقه بدن. اینم از محدثه که با آرمانی باید بالا می رفت     ...
7 ارديبهشت 1390

آرمان شیطون بلا

آرمان گلم به زور دایی جونش  آرایشگاه رفت.انقدر گریه کرد که رسید خونه مامانی فاطمه دیگه خوابش برد.تمتم وقت توی خواب هق هق می کرد،جیگر همه رو آتش زده بود.ولی قیافش خیلی پسرونه شد.تا حالا همش من و عبداله تو خونه با بازی هواسش رو پرت می کردیم یا تو خواب می زدیم. ...
4 ارديبهشت 1390